دلنوشته های مرد تنها
میان ربنای سبز دستانت دعایم کن
من به تو جان می سپارم دل که قابل دار نیست!
در مسلک ما عشق هم آغوشی نیست
مهر تو اگر به هستی ما افتاد
هرگز به سرم خیال خاموشی نیست
تمام هستی خود را فقط به پای تو ریزم
درون قلب من فرمانروایی کن
که از موی تو برخیزد همه عطر دل انگیزم...
نظرات شما عزیزان:
تو که آهسته می خوانی قنوت گریه هایت را
هر کجا محرم شدی چشم خیانت بازدار
چه بسا محرم که با یک نقطه مجرم می شود
دل به دلداران سپردن کارهر دلدار نیست
در مکتب ما رسم فراموشی نیست
جز من اگرت عاشق و شیداست بگو
ور میل دلت به جانب ماست بگو
ور هیچ مرا در دل تو جاست بگو
گر هست بگو،نیست بگو،راست بگو...!
منم آن شعله آتش که از هر شمع برخیزم
من عاشق آن دیده چشمان سیاهم
بیهوده چه گویم که پریشان نگاهم
گر مستی چشمان سیاه تو گناه است
من طالب آن مستی و خواهان گناهم...
مگذار گذاشت در دلت گم بشود
مجذوب طلسم سیب و گندم بشود
مگذار که زندگی به این شیرینی
قربانی یک سوء تفاهم بشود
مجنون گر ز آتش لیلی سرخ است
یا لاله اگر به هر دلیلی سرخ است
شرح دل ما حیف است که پنهان باشد
این صورت ما به ضرب سیلی سرخ است...
Power By:
LoxBlog.Com |